تو حال خودم بودم كه ديدم مرد تقريباً سن داري با لباس سپاهيِ رنگ ورو رفته، از كنارمان رد شد. دستي بلند كرد و گفت:
ـ سلام برادرها خسته نباشين...
ـ با بي حوصلگي دستي تكان دادم و جواب سلامش را دادم. رويم را كهبرگرداندم، اول شك كردم ولي زود شناختمش. سريع به مجيد گفتم:
ـ مجيد بلند شو... حاج عباسه... فرمانده لشكر...
و بلند شديم و رفتيم طرفش... بچههاي ديگر هم كه او را شناختنددويدند به سمت حاجي. پا را گذاشت به دو ولي او سريع از دستمان گريخت ورفت داخل سنگر فرمانده گردان ابوذر. «نوري نژاد» فرمانده گردان آمد بيرونو گفت:
ـ برادرا عجله نكنيد... حاجي امروز تا ظهر پيش ماست... ميخواد براتونصحبت كنه...
صحبتهاي حاجي تمام شده بود و ميخواست خداحافظي كند كه برود.بچهها ريختند دورش. مثل پروانه گردش ميچرخيدند و سرو رويش را غرقبوسه ميكردند. هر كس كه دوربين داشت عكس ميگرفت. من هم دوربين راآوردم و چند تايي عكس يادگاري با او و بچههاي گردان گرفتم. در همين حينيكي از پيردمردهاي گردان، كاسهاي پر از شربت خاكشير آورد و به حاجعباس كريمي تعارف كرد كه در اين گرما نوش جان كند. حاجي نميپذيرفت.بچهها از اينكه فرمانده لشكر محمد رسول الله (ص) ساعتي مهمانشان بود ودر جمعشان، شادمان بودند.
حاجي كه تشنهاش هم شده بود، از بچهها اجازه گرفت كه كاسه شربت راسر بكشد. كاسه را برد جلوي دهانش كه ناگهان يكي از بچه بسيجيها كه تازهبه اردوگاه آمده و شنيده بود حاج عباس كريمي اينجاست، شادمان بهطرفمان دويد. از همانجا حاجي را شناخته بود و از پشت سر، خواست تادست دور گردن حاجي بيندازد و او را ببوسد. دست دور گردن انداختن همانو كاسه شربت خاكشير در صورت حاجي خالي شدن همان. دانههاي قهوهايرنگ خاكشير صورت و محاسن زيباي حاجي را خنده دار كرده بودند.بچهها، هم ميخنديدند، هم ناراحت بودند. چفيهها بود كه به نيت تبرك، سرو صورت حاجي را پاك ميكرد. نوري نژاد كه بدجوري حالش گرفته شدهبود، با عصبانيت بچهها را هل داد كه بروند عقب و فرياد زد:
ـ مسخره شو درآوردين... خجالت داره... اين كارها چيه ميكنين...
حاج عباس كه خودش بيشتر از بقيه ميخنديد، دست نوري نژاد را گرفت و او را كشيد طرف خودش و گفت:
ـ عيبي نداره... واسه چي داد ميزني؟ مشكلي كه پيش نيومده... عوضشمن خُنَك شدم... سر اينها داد نزن.
نظر شما